هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من
هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي
به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به
چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري
بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام
اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم.........................
:: موضوعات مرتبط:
داستان و مطلب ,
داستانهاي عشقي ,
داستانهاي كوتاه عشقي ,
,
:: بازدید از این مطلب : 697
|
امتیاز مطلب : 196
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64