نوشته شده توسط : احسان
 
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
 
 
            بعد ازخواندن ادامه داستان سخن زير برايتان جذاب تر ميشود
 
                                                       
 همين امروز گرمابخش قلب يك نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد
           و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , مطلب داستان عاشقانه , عشقولانه , عارفانه , محبت آميز , ايجاد كننده ي تحرك , اشك آور ,
:: بازدید از این مطلب : 3123
|
امتیاز مطلب : 205
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:" عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!"
 
ادامه داستان را دنبال كنيد زيباست
 
                          
 


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان عشقي , گريه دار , عشقولانه , معناي عشق , اينه ,
:: بازدید از این مطلب : 1974
|
امتیاز مطلب : 186
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : شنبه 18 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

. خانهٔ سه خوابهٔ نسبتاً بزرگی در طبقهٔ سوم یک آپارتمان بود که دکوراسیون آن خیلی هماهنگ و باسلیقه چیده شده بود. نمی‌دانستم کجای تهران است و یا این که آپارتمان چند طبقه بود. کتابخانهٔ بزرگ و مجللی کنار اتاق پذیرایی قرار داشت. دیوارهای یکی از سه اتاق صورتی رنگ شده بود و با توجه به اندازهٔ میز تحریر و عروسک‌هایی که کنار آن چیده شده بودند می‌شد حدس زد که اتاق یک دختر نوجوان است. در اتاق دیگر یک تختخواب دونفره قرار داشت و در اتاق دیگر یک میز تحریر بزرگ که مقدار معتنابهی کتاب‌های مربوط به جامعه‌شناسی روی آن پخش شده بودند.

■ ■ ■مرد نیم ساعت پیش به خانه آمده بود و گفته بود «حوصله نداشتم، کلاس عصر رو تعطیل کردم». خستگی‌اش را با یک استکان چای در کرده بود و حالا روی کاناپه لمیده بود و داشت یک برنامهٔ مستند راجع به آب انبارهای روستاهای ایران نگاه می‌کرد. زن هم بعد از آن که همراه با شوهرش چای نوشیده بود و کمی حرف زده بود، به اتاق خودش برگشته بود و سرگرم کار ترجمه‌اش شده بود. خلاصه اوضاع آن قدر آرام بود که من بعید می‌دانستم واقعاً اتفاق خاصی در آن خانه بیفتد که ارزش داستان شدن داشته باشد. می‌خواستم زمان را به جلو ببرم که مادر از اتاقش بیرون آمد و گفت: پس چرا سمانه نیومد؟

 

ادامه را حتما بخوانید.........

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان , یک داستان زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 1293
|
امتیاز مطلب : 434
|
تعداد امتیازدهندگان : 152
|
مجموع امتیاز : 152
تاریخ انتشار : 28 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

عجيب حالم از اين زندگی به هم خورده ست
هميشه روزنه هايش برايم افسرده ست
عفونت دهن آسمان و گند زمين
تمام پنجره ها را يكي يكي خورده ست
همه شب از دمل ماه چرك مي تابد
و دست هاي خيابان شهر پژمرده ست
فرار مي كنم از هر چه بود و هر چه هست
كه مرده شور مرام زمانه را برده ست
به تو چطور بگويم به زندگي خوش باش؟
كه بوي گند مشام تو را هم آزرده ست
بيا و دفتر دل را دوباره دوره كنيم
ببين چه زشت ورق هاي عمرخط خورده ست؟
...وگور ساكت ساعت كه بر رف افتاده
براي عقربه اي كه از ابتدا مرده ست
نام شاعر اقاي بابك درويش پور

 



:: موضوعات مرتبط: شعر , شعر از همه جایی و همه کسی , شعر هاي عشقي و گريه دار , شعر هاي نو , داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , ,
:: بازدید از این مطلب : 1046
|
امتیاز مطلب : 91
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

·       روز اول گل سرخي برام اوردي گفتي براي هميشه دوستت دارم روز دوم گل زردي برايم اوردي گفتي دوستت ندارم روز سوم گل سفيدي برايم اوردي و سر قبرم گذاشتي و گفتي منو ببخش فقط يه شوخي بود
·       چقدرعجيبه که تا مريض نشي کسي برات گل نمي ياره تا گريه نکني کسي نوازشت نمي کنه تا فرياد نکشي کسي به طرفت برنمي گرده تا قصد رفتن نکني کسي به ديدنت نمي ياد و تا وقتي نميري کسي تورو نمي بخشه
·       زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشک به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم
·       زندگي همچون کلافي پيچ در پيچ است که اولش پيچ است وآخرش هيچ است
·       عجب معلم بدی است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد
·       هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند
·       اي بسته به تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود
·       عشق تنها ميکروبي است که از راه چشم سرايت مي کند
·       هرگز نديدم بر لبي لبخند زيباي تو را هرگز نمي گيرد کسي در قلب من جاي تو را
·       شمع سوزان توام اينگونه خامو شم نکن در کنارت نيستم اما فراموشم نکن
·       اگر در خواب مي ديدم غم روز جدايي را به دل هرگز نمي دادم خيال اشنايي را

 



:: موضوعات مرتبط: جوك و اس ام اس , اس ام اس هاي عشقي , داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 813
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و غايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشم ميذاره همه مي رن غايم ميشن تنبلي اون نزديکا غايم ميشه حسادت ميره اون ور غايم ميشه عشق مي ره پشت يه گل رز ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا مي زنه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش مي گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون می خواد بهش مي گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 440
|
تعداد امتیازدهندگان : 149
|
مجموع امتیاز : 149
تاریخ انتشار : 9 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من
 
هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي
 
به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به
 
چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري
 
بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام
 
اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم.........................

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , ,
:: بازدید از این مطلب : 639
|
امتیاز مطلب : 190
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , ,
:: بازدید از این مطلب : 664
|
امتیاز مطلب : 491
|
تعداد امتیازدهندگان : 159
|
مجموع امتیاز : 159
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 821
|
امتیاز مطلب : 483
|
تعداد امتیازدهندگان : 160
|
مجموع امتیاز : 160
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

 

 

 

 
 

 

 

عشق نمي پرسه اهل کجايي ، فقط ميگه تو قلب من زندگي مي کني . عشق نمي پرسه چرا دور هستي فقط ميگه هميشه با من هستي . عشق نمي پرسه که دوستم داري فقط ميگه : دوستت دارم

 

 

 

درشهرعشق قدم ميزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خيلي تعجب کردم تاچشم کارمي کردقبربودپيش خودم گفتم يعني اين قدرقلب شکسته وجودداره؟يکدفعه متوجه قلبي شدم که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهاي روي قبرراکنارزدم که براش دعاکنم واي چي ميديدم باورم نميشه اون قلبه همون کسيه که چندساله پيش دله منو شکسته بود

 

 
 

 

 

 سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!

 
 
 
 
 

عشق تنها براي يک بار مي ايد و براي تمام عمرش مي ايد عشق همان بود که به تو ورزيدم حقيقتا همان يک بار حقيقتا همان يک بار و از بس بدان اويختم تا هميشه همه ي زندگي ام با ان بيش خواهد رفت بس تا هميشه عا شقت مي مانم

 

 

 

 

 

 
 

اگه روزي شاد بودي، بلند نخند كه غم بيدار نشه و اگه يه روز غمگين بودي، آرام گريه كن تا شادي نااميد نشه اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم هیچ گاه برای امدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من

 
 
 

از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شايد هيچ وقت ،هيچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد  

 

 

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

 

 

 

هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند

 

 

 

اي بسته به تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود

 

 

 

بچه بودم فقط بلد بوشدم تا 10 بشمرم نهايت هر چيزي همين 10 تا بود از بابا بستني که مي خوا ستم10 مي خواستم مامانو 10 تا دوست داشتم خلا صه ته دنيا همين 10 تا بود و اين 10 تا خيلي قشنگ بود حالا نمي دونم که دنيا چقدره نهايت دوست داشتن چندتاست ده تا بستني هم کفافمو نمي ده خيلي هم طمعه کار شده ام اما مي خوام بگم دوستت دارم مي دوني چقدر؟ به اندازه همون ده تاي بچگي

 



:: موضوعات مرتبط: عکس , عکسهای عشقی , داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1172
|
امتیاز مطلب : 300
|
تعداد امتیازدهندگان : 99
|
مجموع امتیاز : 99
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

 

 

اگر در خواب مي ديدم غم روز جدايي را به دل هرگز نمي دادم خيال اشنايي را

 

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش

 

 

نمیدانم زندگی چیست؟؟ اگر زندگی شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام۰ اگر زندگی خروش جویبار است سالهاست که من در چشمه ی جوشان زندگی جوشیده ام اما این نکته را فراموش نمی کنم که زندگی بی وفاست زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشکانم به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

 

 

 پرسید : به خاطر کی زنده هستی؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس پرسید : پس به خاطر چی زنده هستی؟ با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز پرسیدم : تو بخاطر چی زنده هستی؟ در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود گفت:بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زندست

 

 

هميشه به من مي گفت زندگي وحشتناک است ولي يادش رفته بود که به من مي گفت تو زندگي من هستي روزي از روزها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه خورشيد در اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا باراني بود و خورشيدي در اسمان معلوم نبود شبي از شبها از او پرسيدم به چه اندازه مرا دوست داري گفت به اندازه ستاره هاي اسمان نگاهي به اسمان انداختم ديدم که هوا ابري بود وستاره اي در اسمان نبود خواستم براي از دست دادنش قطره اي اشک بريزم ولي حيف تمام اشکهايم را براي بدست اوردنش از دست داده بودم

 

 

 

 هر وقت که دل کسي رو شکستي روي ديوار ميخي بکوب تا به يادت باشه که دلشو شکستي هر وقت که دلشو بدست اوردي ميخ را از روي ديوار در بيار اخه دلشو بدست اوردي اما چه فايده جاي ميخ که رو ديوار مونده



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , ,
:: بازدید از این مطلب : 5333
|
امتیاز مطلب : 474
|
تعداد امتیازدهندگان : 158
|
مجموع امتیاز : 158
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

بنام خدایی که برای قلب دوست و برای اثبات دوستی اشک را افرید

 

 

اگر بار گران بودیم و رفتیم اگر نامهربان بودیم و رفتیم

 

گرچه این دنیا ندارد اعتباری این را نوشتم تا بماند یادگاری

سلام سلامی از قلب شکسته از قلبی دور افتاده همچون کبوتری سبکبال که دراسمان عشق به پروازدرامده است سلامی به بلندای اسمان و به زلال و خلوص چشمه ساران سلامی به لطافت گرمای بهاری سلامی همچو بوی خوش اشنایی سلامی بر خواسته از دل و نشسته بر دل

 

روز اول گل سرخي برام اوردي گفتي براي هميشه دوستت دارم روز دوم گل زردي برايم اوردي گفتي دوستت ندارم روز سوم گل سفيدي برايم اوردي و سر قبرم گذاشتي و گفتي منو ببخش فقط يه شوخي بود

بهت نمی گم دوسِت دارم،ولی قسم می خورم که دوسِت دارم بهت نمی گم هرچی که می خوای بهت می دم،چون همه چیزم تویی نمی خوام خوابتو ببینم، چون توخوش ترازخوابی اگه یه روزچشمات پرِاشک شد ودنبال یه شونه گشتی که گریه کنی،صِدام کن بهت قول نمی دم که ساکتت کنم ،اما منم پا به پات گریه می کنم اگر دنبال مجسمه سکوت می گشتی صِدام کن، قول می دم سکوت کنم اگه دنبال خرابه می گشتی تا نفرتتو توش خالی کنی ، صِدام کن چون قلبم تنهاست اگه یه روزخواستی بری قول نمیدم جلوتو بگیرم اما باهات میدوم اگه بیه روز خواستی بمیری قول نمی دم جلوتو بگیرم اما اینو بدون من قبل از تو میمیرم

 

چقدرعجيبه که تا مريض نشي کسي برات گل نمي ياره تا گريه نکني کسي نوازشت نمي کنه تا فرياد نکشي کسي به طرفت برنمي گرده تا قصد رفتن نکني کسي به ديدنت نمي ياد و تا وقتي نميري کسي تورو نمي بخشه

هيچكس لياقت اشكهاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد باعث اشك ريختن تو نمي شود اگر كسي تو را آنطوركه ميخواهي دوست ندارد به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد دوست واقعي كسي است كه دستهاي تورابگيردولي قلب تورالمس كند بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنار او باشي و بداني كه هرگزبه اونخواهي رسيد

 

زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشک به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم

با سیم نازمژه هات یه عمره گیتارمی زنم نگاهتو کوک نکنی من خودمودارمی زنم چشمات اگه رو پنجرم طرحه ستاره نزنند دست خودم نیست دلمو به درودیوارمی زنم تواگه نباشی من مثل اون پسرکی که گمشده گوشه کوچه می شینم ازغم تو زارمی زنم

 

زندگي همچون کلافي پيچ در پيچ است که اولش پيچ است وآخرش هيچ است

عجب معلم بدی است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد

 

 بنام انکه اشک راآفريد تا آتش جنگلهاي عشق را خاموش کند

هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند

 

دوست دارم زير بارون گريه کنم مي دوني چرا؟ چون کسي اشکهامو نمي بينه حتي تو عزيزم

اي بسته به تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود

 

سکوت تنها دوستي است که هرگز خيانت نمي کند

عشق دو دستي تقديم نمي شود پس براي انکه به دستش بياري کوشش کن

 

هرگز نديدم بر لبي لبخند زيباي تو را هرگز نمي گيرد کسي در قلب من جاي تو را

عشق تنها ميکروبي است که از راه چشم سرايت مي کند

 

شمع سوزان توام اينگونه خامو شم نکن در کنارت نيستم اما فراموشم نکن



:: موضوعات مرتبط: شعر از همه جایی و همه کسی , شعر هاي عشقي و گريه دار , اس ام اس هاي عشقي , داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , ,
:: بازدید از این مطلب : 1539
|
امتیاز مطلب : 472
|
تعداد امتیازدهندگان : 157
|
مجموع امتیاز : 157
تاریخ انتشار : 11 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد