نوشته شده توسط : احسان
 
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
 
 
            بعد ازخواندن ادامه داستان سخن زير برايتان جذاب تر ميشود
 
                                                       
 همين امروز گرمابخش قلب يك نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد
           و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , مطلب داستان عاشقانه , عشقولانه , عارفانه , محبت آميز , ايجاد كننده ي تحرك , اشك آور ,
:: بازدید از این مطلب : 3120
|
امتیاز مطلب : 205
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود. گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.
 
روزی برای سلمانی به راه افتاد. دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند. فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند، به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد.
مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت: آیا چون هنر داری، دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند؟!
جوان گفت: آری


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان كوتاه , داستان قشنگ , داستان زيبا , داستان عشقولانه , عاشقانه ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 2066
|
امتیاز مطلب : 187
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:" عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!"
 
ادامه داستان را دنبال كنيد زيباست
 
                          
 


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان عشقي , گريه دار , عشقولانه , معناي عشق , اينه ,
:: بازدید از این مطلب : 1969
|
امتیاز مطلب : 186
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : شنبه 18 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

فردی از پروردگار در خواست کرد تا به او بهشت و جهنم را نشان دهد
خداوند دعای او را مستجاب کرد
در عالم شهود او وارد اتاقی شد که جمعی از مردم در اطراف ديگ بزرگ غذا نشسته بودند
همه گرسنه نا اميد و در عذاب بودند
هر کدام قاشقی داشت که به ديگ می رسيد
ولی دسته قاشقها بلند تر از بازوی آنها بود
به طوری که نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند
عذاب آنها وحشتناک بود !
آنگاه ندا آمد: اکنون بهشت را نظاره کن
او به اتاق ديگری که درست مانند اولی بود وارد شد
ديگ غذا..جمعی از مردم ...همان قاشقهای دسته بلند ...
ولی در آنجا همه شاد و سير بودند
 
آن مرد گفت : نمی فهمم !!!چرا مردم اينجا شادند در حالی که در اتاق ديگر بد بختند؟ با آنکه همه چيزشان يکسان است؟
ندا آمد که:
در اينجا آنها ياد گرفته اند که يکديگر را تغذيه کنند هر کسی با قاشقش غذا در دهان ديگری می گذارد چون ايمان دارد که کسی هست که در دهانش غذايی بگذارد......


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان , بهشت , جهنم , قرآن , خدا , داستان کوتاه ,
:: بازدید از این مطلب : 1132
|
امتیاز مطلب : 175
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56
تاریخ انتشار : شنبه 17 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

روزی ملانصرالدین سوار خرش بود و داشت رد می شد که یک دفعه خرش رمکرد و او را به زمین زد. بچه های کوچه وقتی ملا را با این وضعدیدند حسابی او را دست انداختند.
ملانصرالدین به خنده های بچه ها اعتنایی نکرد. بلند شد و گرد و خاکلباسش را تکاند و به طرف خانه ای رفت و در زد و گفت: چه خوب شد خرممرا دم همان خانه ای که کار داشتم زمین زد و مرا از زحمت پیاده شدن خلاص کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: ملانصرالدین , خر , داستان , مسخره , داستان کوتاه , باحال , حکمت دار ,
:: بازدید از این مطلب : 1002
|
امتیاز مطلب : 195
|
تعداد امتیازدهندگان : 63
|
مجموع امتیاز : 63
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
 
می گویند خارپشتها  وخامت اوضاع را دریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگر را حفظ کنند...
 
وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی با خارهایشان یکدیگر را زخمی میکردند.
 
بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی از سرما یخ زده میمردند...
 
از این رو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان منقرض شود.
 
پس دریافتند که بهتر است بازگردند و گردهم آیند و آموختند که:
 
با زخم های کوچکی که از همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست...
                  
و این چنین توانستند زنده بمانند...
 

بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب ( نه با بدی های ) دیگران کنار آید و خوبیهای آنان را تحسین نماید و سعی کند که بدی ها را به خوبی تبدیل کند.



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: کنار آمدن با معایب , خارپشت , عصر یخبندان , خوبی , بدی ,
:: بازدید از این مطلب : 1051
|
امتیاز مطلب : 184
|
تعداد امتیازدهندگان : 62
|
مجموع امتیاز : 62
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

کمتر کسي است از ما که داستان چوپان دروغگو را نخوانده يا نشنيده باشد. خاطرتان باشد اين داستان يکي از درس‌هاي کتاب فارسي ما در آن ايام دور بود.
 
حکايت چوپان جواني که بانگ برمي‌داشت: آي گرگ! گرگ آمد و کشاورزان و کساني از آنهايي که در آن اطراف بودند، هر کسي مسلح به بيل و چوب و سنگ و کلوخي، دوان دوان به امداد چوپان جوان مي‌دويد و چون به محل مي‌رسيدند اثري از گرگ نمي‌ديدند. پس برمي‌گشتند و ساعتي بعد باز به فرياد کمک! گرگ آمد دوباره دوان دوان مي‌آمدند و باز ردي از گرگ نمي‌يافتند، تا روزي که واقعا گرگ‌ها آمدند و چوپان هر چه بانگ برداشت که: کمک کسي فرياد رس او نشد و به دادش نرسيد و الی آخر. . .
 
احمد شاملو که يادش زنده است و زنده ماند، در ارتباط با مقوله‌اي، همين داستان را از ديدگاهي ديگر مطرح مي‌کرد.
 
مي‌گفت: تمام عمرمان فکر کرديم که آن چوپان جوان دروغ مي‌گفت، حال اينکه شايد واقعا دروغ نمي‌گفته. حتي فانتزي و وهم و خيال او هم نبوده. فکر کنيد داستان از اين قرار بوده که:
 
 


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي طنز , داستانهاي مختلف , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: احمد شاملو , داستان , چوپان دروغگو , روایت ار شاملو , قصه ,
:: بازدید از این مطلب : 2278
|
امتیاز مطلب : 173
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایه ات عروسی دارد.
 
ملا گفت: به من چه!
 
آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند.
 
ملا گفت: به تو چه؟


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: حکایت , ملانصرالدین , ,
:: بازدید از این مطلب : 2270
|
امتیاز مطلب : 173
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.
بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.
زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.
بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 
    ((داستان به نظر من قشنگي بود كاش كه ما هم به قضايا اين چنين بنگريم))
 

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان , بانوي خردمند , حكمت دار , پند آموز ,
:: بازدید از این مطلب : 818
|
امتیاز مطلب : 178
|
تعداد امتیازدهندگان : 56
|
مجموع امتیاز : 56
تاریخ انتشار : جمعه 15 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

. خانهٔ سه خوابهٔ نسبتاً بزرگی در طبقهٔ سوم یک آپارتمان بود که دکوراسیون آن خیلی هماهنگ و باسلیقه چیده شده بود. نمی‌دانستم کجای تهران است و یا این که آپارتمان چند طبقه بود. کتابخانهٔ بزرگ و مجللی کنار اتاق پذیرایی قرار داشت. دیوارهای یکی از سه اتاق صورتی رنگ شده بود و با توجه به اندازهٔ میز تحریر و عروسک‌هایی که کنار آن چیده شده بودند می‌شد حدس زد که اتاق یک دختر نوجوان است. در اتاق دیگر یک تختخواب دونفره قرار داشت و در اتاق دیگر یک میز تحریر بزرگ که مقدار معتنابهی کتاب‌های مربوط به جامعه‌شناسی روی آن پخش شده بودند.

■ ■ ■مرد نیم ساعت پیش به خانه آمده بود و گفته بود «حوصله نداشتم، کلاس عصر رو تعطیل کردم». خستگی‌اش را با یک استکان چای در کرده بود و حالا روی کاناپه لمیده بود و داشت یک برنامهٔ مستند راجع به آب انبارهای روستاهای ایران نگاه می‌کرد. زن هم بعد از آن که همراه با شوهرش چای نوشیده بود و کمی حرف زده بود، به اتاق خودش برگشته بود و سرگرم کار ترجمه‌اش شده بود. خلاصه اوضاع آن قدر آرام بود که من بعید می‌دانستم واقعاً اتفاق خاصی در آن خانه بیفتد که ارزش داستان شدن داشته باشد. می‌خواستم زمان را به جلو ببرم که مادر از اتاقش بیرون آمد و گفت: پس چرا سمانه نیومد؟

 

ادامه را حتما بخوانید.........

 



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان , یک داستان زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 1293
|
امتیاز مطلب : 434
|
تعداد امتیازدهندگان : 152
|
مجموع امتیاز : 152
تاریخ انتشار : 28 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان


یه روز دوتا فرشته بهم میرسن و یکیشون به اون یکی میگه :

اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده سخت تعجب میکنی .

اون فرشتته دیگه هم میگه :

تو هم اگه بدونی خدا به من چه ماموریتی داده دوبله تعجب میکنی .

خلاصه این دوتا فرشته با هم به توافق میرسن که ماموریتاشونو بهم بگن .

فرشته اول میگه : یه ماهی تو دریا داره شنا میکنه و یه ماهیگیری هم مشغول ماهی گرفتنه ، من از طرف خدا مامورم که این ماهی رو بیارم و تو تور این ماهیگیر بندازم و این ماهیگیر ، این ماهی رو به شهر ببره ، تو اون شهر یه حاکم ظالمی حکومت میکنه که چند روزی هست که مریضه و در بستر بیماری قرار داره و خدا شفای اون حاکم ظالم و تو این ماهی قرار داده و میخواد این ماهی به وسیله چندتا واسته به اون حاکم ظالم برسه و شفا پیدا کنه.

 

خلاصه فرشته اولی ماموریتشو تعریف میکنه و نوبت به فرشته دومی میرسه .

 

فرشته دوم میگه : یه عابد ، زاهدی تو بیابون زندگی میکنه و همیشه در حال عبادت و ذکر و دعاست و ما عرشیان همیشه به صدای زیبای اون عادت داریم ، اما این عابد چند روزی است که گرسنه است . امروز این عابد در بیابان یه گیاه شیرین پیدا کرده و میخواد اونو با آب بجشونه و بخوره تا این باعث بشه که کمی از ضعف گرسنگی رها بشه . من از طرف خدا مامورم تا سنگ زیر ظرف اونو شل کنم که ظرف اون برگرده و اون نتونه اونو بخوره…….

خلاصه هر دوتا فرشته ماموریتهای خودشونو انجام میدن و میان پیش خدا و به خدا میگن : خدایا حکمت این دوتا ماموریتو واسه ما روشن کن…

خدا میفرماید : اون حاکم ظالم یه روز در شهر داشت سوارکاری میکرد ، اونجا بچه ها داشتن نگاهش میکردن که بین اون بچه ها یه بچه یتیم هم بود حاکم که داشت از اونجا رد میشد یه دست نوازشی به سر اون کشید و اون بچه تا مدتها در بین دوستاش به خاطر اون نوازش احساس شادی و خوشحالی میکرد و امروز که بیمار شده بود و وقت مرگش بود ما گفتیم به برکت اون کارش اونو شفا بدیم تا یه فرصت دیگه داشته باشه که تغییر کنه ….

فرشته ها با تعجب گفتن : پس خدایا اون عابد و زاهد چی ، اون که دوست خودت بود ، چرا نگذاشتی به آب شیرین بخوره ……………

خداوند فرمود : اون عابد مرد ، اون همون شب وقت مرگش بود اما خودش خبر نداشت .. اون هر شب در حال عبادت و رازو نیاز بود و امشب که خیلی هم گرسنه بود اگر اون آب رو میخورد به خواب میرفت و در حالت خواب پیش ما می آمد ، ما گفتیم امشب کمکش کنیم و نگذاریم اون آب را بخوره تا در همان حالت رازو نیاز به درگاه ما بیاد …………..
 



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان حکمت آموز , داستان زیبا , داستان عشقولانه , داستان عشقی , داستان فرشته ها , داستان قشنگ , داستان پند اموز ,
:: بازدید از این مطلب : 963
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 13 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

·       روز اول گل سرخي برام اوردي گفتي براي هميشه دوستت دارم روز دوم گل زردي برايم اوردي گفتي دوستت ندارم روز سوم گل سفيدي برايم اوردي و سر قبرم گذاشتي و گفتي منو ببخش فقط يه شوخي بود
·       چقدرعجيبه که تا مريض نشي کسي برات گل نمي ياره تا گريه نکني کسي نوازشت نمي کنه تا فرياد نکشي کسي به طرفت برنمي گرده تا قصد رفتن نکني کسي به ديدنت نمي ياد و تا وقتي نميري کسي تورو نمي بخشه
·       زندگی به من آموخت که چگونه اشک بریزم اما اشک به من نیاموخت که چگونه زندگی کنم
·       زندگي همچون کلافي پيچ در پيچ است که اولش پيچ است وآخرش هيچ است
·       عجب معلم بدی است این طبیعت که اول امتحان میگیرد بعد درس میدهد
·       هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند
·       اي بسته به تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود
·       عشق تنها ميکروبي است که از راه چشم سرايت مي کند
·       هرگز نديدم بر لبي لبخند زيباي تو را هرگز نمي گيرد کسي در قلب من جاي تو را
·       شمع سوزان توام اينگونه خامو شم نکن در کنارت نيستم اما فراموشم نکن
·       اگر در خواب مي ديدم غم روز جدايي را به دل هرگز نمي دادم خيال اشنايي را

 



:: موضوعات مرتبط: جوك و اس ام اس , اس ام اس هاي عشقي , داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 812
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 28
|
مجموع امتیاز : 28
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

روزي تمام احساسات آدمي گرد هم جمع مي شن و غايم موشک بازي ميکنن ديوانگي چشم ميذاره همه مي رن غايم ميشن تنبلي اون نزديکا غايم ميشه حسادت ميره اون ور غايم ميشه عشق مي ره پشت يه گل رز ديوانگي همه رو پيدا مي کنه به جز عشق حسادت عشق رو لو ميده و به ديوانگي ميگه که رفت پشت گل رز عشق نمياد بيرون ديوانگي هرچي صدا مي زنه عشق بيا بيرون ديوانگي هم يه خنجر ور ميداره همينطور رز رو با خنجرش مي زنه تا عشق پيدا بشه يک دفعه عشق ميگه آخ چشمو کور کردی ديوانگي اشک مي ريزه به دست و پاي عشق بهش مي گه من چشم تو رو کور کردم تو هر کاري بگي من انجام ميدم عشق فقط يک چيز از اون می خواد بهش مي گه با من هم درد شو از اون وقت به بعد ديوانگي هم درد عشق کور شد و بس



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 896
|
امتیاز مطلب : 440
|
تعداد امتیازدهندگان : 149
|
مجموع امتیاز : 149
تاریخ انتشار : 9 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره. بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 821
|
امتیاز مطلب : 483
|
تعداد امتیازدهندگان : 160
|
مجموع امتیاز : 160
تاریخ انتشار : 6 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

 

 

 

 
 

 

 

عشق نمي پرسه اهل کجايي ، فقط ميگه تو قلب من زندگي مي کني . عشق نمي پرسه چرا دور هستي فقط ميگه هميشه با من هستي . عشق نمي پرسه که دوستم داري فقط ميگه : دوستت دارم

 

 

 

درشهرعشق قدم ميزدم گذرم افتادبه قبرستان عاشقان خيلي تعجب کردم تاچشم کارمي کردقبربودپيش خودم گفتم يعني اين قدرقلب شکسته وجودداره؟يکدفعه متوجه قلبي شدم که تازه خاک شده بودجلورفتم برگهاي روي قبرراکنارزدم که براش دعاکنم واي چي ميديدم باورم نميشه اون قلبه همون کسيه که چندساله پيش دله منو شکسته بود

 

 
 

 

 

 سرکلاس دو خط سياه موازي روي تخته کشيد!! خط اولي به دومي گفت ما مي توانيم زندگي خوبي داشته باشيم ..!! دومي قلبش تپيد و لرزان گفت : بهترين زندگي!!! در همان زمان معلم بلند فرياد زد : " دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند" و بچه ها هم تکرار کردند: ....دو خط موازي هيچگاه به هم نمي رسند مگر آنکه يکي از آن دو براي رسيدن به ديگري خود را بشکند !!

 
 
 
 
 

عشق تنها براي يک بار مي ايد و براي تمام عمرش مي ايد عشق همان بود که به تو ورزيدم حقيقتا همان يک بار حقيقتا همان يک بار و از بس بدان اويختم تا هميشه همه ي زندگي ام با ان بيش خواهد رفت بس تا هميشه عا شقت مي مانم

 

 

 

 

 

 
 

اگه روزي شاد بودي، بلند نخند كه غم بيدار نشه و اگه يه روز غمگين بودي، آرام گريه كن تا شادي نااميد نشه اگر میدانستی که چقدر دوستت دارم هیچ گاه برای امدنت باران را بهانه نمی کردی رنگین کمان من

 
 
 

از کسی که دوستش داری ساده دست نکش. شايد ديگه هيچ کس رو مثل اون دوست نداشته باشی و از کسی هم که دوستت داره بی تفاوت عبور نکن .چون شايد هيچ وقت ،هيچ کس تو رو مثل اون دوست نداشته باشد  

 

 

روي تخته سنگي نوشته شده بود: اگر جواني عاشق شد چه کند؟ من هم زير آن نوشتم: بايد صبر کند. براي بار دوم که از آنجا گذر کردم زير نوشته ي من کسي نوشته بود: اگر صبر نداشته باشد چه کند؟ من هم با بي حوصلگي نوشتم: بميرد بهتر است. براي بار سوم که از آنجا عبور مي کردم. انتظار داشتم زير نوشته من نوشته اي باشد. اما زير تخته سنگ جواني را مرده يافتم...

 

 

 

هر کس به طریقی دل ما می شکند بیگانه جدا دوست جدا می شکند بیگانه اگر می شکند حرفی نیست از دوست بپرسید که چرا می شکند

 

 

 

اي بسته به تارو پودم من لايق عشق تو نبودم عشقي که نهفته در دلم بود در راه محبت تو کم بود

 

 

 

بچه بودم فقط بلد بوشدم تا 10 بشمرم نهايت هر چيزي همين 10 تا بود از بابا بستني که مي خوا ستم10 مي خواستم مامانو 10 تا دوست داشتم خلا صه ته دنيا همين 10 تا بود و اين 10 تا خيلي قشنگ بود حالا نمي دونم که دنيا چقدره نهايت دوست داشتن چندتاست ده تا بستني هم کفافمو نمي ده خيلي هم طمعه کار شده ام اما مي خوام بگم دوستت دارم مي دوني چقدر؟ به اندازه همون ده تاي بچگي

 



:: موضوعات مرتبط: عکس , عکسهای عشقی , داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1172
|
امتیاز مطلب : 300
|
تعداد امتیازدهندگان : 99
|
مجموع امتیاز : 99
تاریخ انتشار : 5 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

۱-بد شانسی يعنی : داری با دوست دختر جديدت راه ميری ، يک دفعه دوست دختر فابريکت مياد و تو قبلا بهش گفتی که به غير از او هيچ دوست دختر ديگه ای نداری و حالا اون تو رو با يه دختر ديگه ميبينه ، خب مسلم ديگه بهترين دوست دخترت میپره .


۲:بد شانسی يعنی : تو دانشگاه سر کلاس داری ادای استادتو در مياری ، بعد همينکه صورتتو برميگردونی ، ببينی استادت پشت سرت واستاده و داشته تمام ارهای تو رو ميديده و دوستای نامردتم اصلا چيزی بهت نگفتن که استاد پشت سرته .


۳: بد شانسی يعنی : شب عيد ميخوای برای دوست و آشنا ای کارت بفرستی ، ولی خطها به قدری شلوغه و سرعت تخمی ، که مسنجر به زور بالا مياد ، چه برسه که بخوای ای کارت بفرستی .


۴: بد شانسی يعنی : تو اتاقت تنهای و داری چت ميکنی و رفتی تو چت روم و تاکو بستی داری برای خودت ... شعر تف ميدی و برای دخترای توی روم ... ليسی اساسی ميکنی ( البته از پشت تاک ) ، بعد ميفهمی که نه انگار تنها و نيستی و بابات از کی تو اتاقته و تو اينقدر محو چتی که اصلا از حضور او آگاه نشده و اونجای که بابات تازه ميفهمه کامپيوتر رو برای چی ميخواستی .


۵: بد شانسی يعنی : بدون گواهينامه و به صورت کاملا هيدن گونه ( مخفيانه ) ماشين بابا رو دو در ميکنی تا بری دنبال رفقا و برين کمی صفا کنين ، رفقا رو بر ميداری ، يه اسکوتر هم تو صبط ماشين ميذاری و به صورت شخله گاز شروع ميکنی به رانندگی ، سره اولين ۴راه پليس بهت گير ميده و به جرم نداشتن گواهينامه ، ماشين باباتو ۲ هفته تو پارکينگ ميخوابونن .


۶: بد شانسی يعنی : جلوی دوستات ادعا ميکنی که خدای کامپيوتری ، بعد يه روز يکی از دوستات زنگ ميزنه که اگه ممکنه بری و ويندوزشو عوض کنی ، بعد و ميری اونجا وبه جای اينکه ويندوزشو درست کنی ، ميزنی خواهر کامپيوترشو به ... ميدی .


۷: بد شانسی يعنی : چهار شنبه سوريه و تو داری با ماشين بابات به همراه چند تا از دوستهای کس ميخت تو خيابون کس چرخ ميزنی ، پشت يه چراغ قرمز يه ماشين پر از دختر مياد کنارت وا ميسته و همون دوستای ... ميخت بر ميدارن چندتا سيگارت ( ترقه) پرت ميکنن تو ماشين دخترا و اين ميشه سوژه خندت ، بعد همينکه چراغ سبز ميشه ميبينی يکی از دخترا دستشو از ماشين در مياره و يک شی ای ناشناخته رو به طرف کاپوت ماشين پرت ميکنه و تو به گا رفتن کاپوت ماشينو ميبينی ، چون اونا يه نارنک دست ساز پرت کرده بودن .


۸: بد شانسی يعنی : اون گرگه تو کارتون ميگ ميگ ( همون گرگه و شتر مرغه ) ، چون ما از بچگيمون يادمونه که اون ميخواستی اين شتر مرغه رو بگيره و هر دفعه بد شانسی مياره ، خلاصه اينکه به نظر من کس شانس ترين شخصيت کارتونی همونه .


۱۱: بد شانسی يعنی : آمار وبلاگت به روزی چند هزار نفر رسيده و داری کلی حال ميکنی ، يک روز کانکت ميشی و اسم وبلاگتو وارد ميکنی و ميبينی پيغام انسداد اين سايت توسط مخابرات اومده جلوت و تو اصلا باور نميکنی اينو و همين امر باعث ميشه تا آمارت به يک دهم آمار قبليت برسه .


۱۲: بد شانسی يعنی : تولدت ۳۰ اسفند باشه .


۱۳: بد شانسی يعنی : جلوی دوستات ادعا ميکنی خدای کانتر استريک و آنريل تورنومنت هستی ، بعد يه روز دوستات دعوتت ميکنن گيم نت و ميری اونجا ميشينی و آنريل و يا کانتر ميزنی ، و تنها چيزی که اونوقت تابلوی ، اسم توی که هميشه آخری ( با اون همه ادعا )


۱۵: بد شانسی يعنی : تو مملکتی باشيم که ندونيم پول نفت و گاز و سرمايه های ملی مون کجا و تو حساب چه اشخاصی ميره .


۱۶: بدشانسی يعنی : تو مملکتی باشيم که زنها و دختراش برای يه لقمه نون ، مجبور به خود فروشی ميشن .


۱۷: بد شانسی يعنی : تو مملکتی باشيم که از نظر فرار مغزها رتبه اول جهان رو داره .



:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي طنز , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1058
|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 31
|
مجموع امتیاز : 31
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد