به وبلاگ من خوش آمدید بازدید کننده ی عزیز امیدواریم از داستانها و مطالب عشقی لوک لاو لذت کامل ببرید خوشحال میشم اگه با هم در ارتباط باشیم پس منو از طریق ایمیل یا نظرات و یا سیستم تبادل لینک هوشمند با خبر کنید
با تشکر احسان
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
روزی ملانصرالدین سوار خرش بود و داشت رد می شد که یک دفعه خرش رمکرد و او را به زمین زد. بچه های کوچه وقتی ملا را با این وضعدیدند حسابی او را دست انداختند.
ملانصرالدین به خنده های بچه ها اعتنایی نکرد. بلند شد و گرد و خاکلباسش را تکاند و به طرف خانه ای رفت و در زد و گفت: چه خوب شد خرممرا دم همان خانه ای که کار داشتم زمین زد و مرا از زحمت پیاده شدن خلاص کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!