نوشته شده توسط : احسان
 
در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت.
 
 
            بعد ازخواندن ادامه داستان سخن زير برايتان جذاب تر ميشود
 
                                                       
 همين امروز گرمابخش قلب يك نفر شويد... وجود فرشته ها را باور داشته باشيد
           و مطمئن باشيد كه محبت شما به خودتان باز خواهد گشت...


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان , مطلب داستان عاشقانه , عشقولانه , عارفانه , محبت آميز , ايجاد كننده ي تحرك , اشك آور ,
:: بازدید از این مطلب : 3129
|
امتیاز مطلب : 205
|
تعداد امتیازدهندگان : 68
|
مجموع امتیاز : 68
تاریخ انتشار : شنبه 16 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان
شاگرد معمار ، جوانی بسیار باهوش اما عجول بود. گاهی تا گوشی برای شنیدن می یافت شروع می کرد تعریف نمودن از توانایی های خویش در معماری و در نهایت می نالید از این که کسی قدر او را نمی داند و حقوقش پایین است.
 
روزی برای سلمانی به راه افتاد. دید سلمانی مشغول است و کسی را موی کوتاه می کند. فرصت را مناسب شمرده و باز از هنر خویش بگفت و اینکه کسی قدر او را نمی داند و او هنوز نتوانسته خانه خوبی برای خویش دست و پا کند، به اینجای کار که رسید کار سلمانی هم تمام شد.
مردی که مویش کوتاه شده بود رو به جوان کرده و گفت: آیا چون هنر داری، دیگران باید برایت اسباب آسایش بگسترند؟!
جوان گفت: آری


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان كوتاه , داستان قشنگ , داستان زيبا , داستان عشقولانه , عاشقانه ها , ,
:: بازدید از این مطلب : 2075
|
امتیاز مطلب : 187
|
تعداد امتیازدهندگان : 61
|
مجموع امتیاز : 61
تاریخ انتشار : شنبه 20 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

 

شیوانا با دوتن از شاگردانش همراه کاروانی به شهری دور می رفتند. با توجه به مسافت طولانی راه و دوری مقصد ، طبیعی بود که بسیاری از مردان کاروان بدون همسرانشان و تنها سفر می کردند و وقتی به استراحتگاهی می رسیدند بعضی از مردان پی خوشگذرانی می رفتند. همسفران نزدیک شیوانا و شاگردانش دو مرد تاجر بودند که هر دو اهل دهکده شیوانا بودند. یکی از مردان همیشه برای عیش و خوشگذرانی از بقیه جدا می شد. اما آن دیگری همراه شیوانا و شاگردانش و بسیاری دیگر از کاروانیان از گروه جدا نمی شد. یک روز در حین پیاده روی یکی , از شاگردان شیوانا از او سوالی در مورد معنای واقعی عشق پرسید. همسفر خوشگذران این سوال را شنید و خود را علاقه مند نشان داد و گفت:" عشق یعنی برخورد من با زندگی! تجربه های شیرین زندگی را برخودم حرام نمی کنم. همسرم که در دهکده از کارهای من خبر ندارد. تازه اگر هم توسط شما یا بقیه خبردار شد با خرید هدیه ای او را راضی به چشم پوشی می کنم. به هر صورت وقتی که به دهکده برگردم او چاره ای جز بخشیدن من ندارد. بنابراین من از هیچ تجربه لذت بخشی خودم را محروم نکردم و هم با خرید هدایای فراوان عشق همسرم را حفظ کردم. این می شود معنای واقعی عشق!"
 
ادامه داستان را دنبال كنيد زيباست
 
                          
 


:: موضوعات مرتبط: داستان و مطلب , داستانهاي مختلف , داستانهاي عشقي , داستانهاي كوتاه عشقي , داستانهاي حكمت آميز و عبرت آموز , داستان کوتاه زیبا , ,
:: برچسب‌ها: داستان عشقي , گريه دار , عشقولانه , معناي عشق , اينه ,
:: بازدید از این مطلب : 1978
|
امتیاز مطلب : 186
|
تعداد امتیازدهندگان : 64
|
مجموع امتیاز : 64
تاریخ انتشار : شنبه 18 بهمن 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد