نوشته شده توسط : احسان

می نویسم مهربانی تا  رسد سال محبت/می کشم نقش کبوتر تا شوم بال

محبت
می سرایم عشق بی آنکه جوابی را بجویم/تا نشاند کنج لبهایم خدا  خال

محبت
زندگی تصمیم های خوب می خواهد ز هر کس/بر کمر می بندم از امشب خودم شال

محبت
می نوازم شادمانی بهترین آهنگ دنیاست/می فرستم نامه ای در  سال ارسال

محبت
از خدا خواهم که در لحظات تمرین شکفتن/ردّ پایی نیک بگذاریم  با  حال

محبت



:: موضوعات مرتبط: شعر , شعر از همه جایی و همه کسی , شعر هاي حكمت دار , شعر هاي عشقي و گريه دار , شعر هاي نو , ,
:: بازدید از این مطلب : 846
|
امتیاز مطلب : 330
|
تعداد امتیازدهندگان : 113
|
مجموع امتیاز : 113
تاریخ انتشار : 28 آذر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت
هر کسی دوتاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
و خدا کسی که احساسش کند نداشت
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند
خوبی ها همواره نگران که آن را بفهمد
و زیبایی همواره تشنه دلب است که به او عشق ورزد
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد
و غرور در جستجوی غروری است که آن را بشکند
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور
اما کسی نداشت
و خدا آفریدگار بود
و چگونه می توانست نیافریند
زمین را گسترد
و آسمان ها را بر کشید
کوهها برخواستند و رودها سرازیر شدند و دریاها آغوش گشودند و طوفان ها برخاست و صاعقه ها در گرفت و باران ها و بارانها و بارانها
گیاهان رو ییدند و درختان سر به هم دادند و مراتع سرسبز پدیدار گشت و جنگلهای خرم سر برداشتند، حشرات بال گشودند و پرندگان ناله برداشتند و ماهیانخرد سینه دریاها را پر کردند
و قرن ها گذشت و می گذشت و درختان گونه گون ، گل های رنگارنگ و جانوران
<< در آغاز هیچ نبود ، کلمه بود و آن کلمه خدا بود>>!
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود
و با نبودن چگونه تونستن بود؟
و خدا بود و با او عدم بود.
و عدم گوش نداشت
حرف هایی هست برای گفتن
که اگر گوشی نبود نمی گوییم
و حرفهایی هست برای نگفتن، حرفهایی که هرگز سربه ابتذال گفتن فرود نمی آورد
حرف های خوب و بزرگ و ماورایی همین هایند
و سرمایه هر کسی به اندازه حرفهایی است که برای نگفتن دارد
حرفهای بی قرار و طاقت فرسا
که همچون زبانه های بی تاب آتشند
کلماتش هر یک انفجاری را در دل به بند کشیده اند
اینان در جستجوی مخاطب خویشند
اگر یافتند آرام می گیرند
و اگر نیافتند روح را از درون به آتش می کشند و هر لحظه حریق های دهشتناک و سوزنده ای دردرون می افروزند.
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت
درونش از آنها سرشار بود
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد؟
و خدا بود و عدم
جز خدا هیچ نبود
در نبودن نتوانستن بود ، با بودن نتوان بودن
و خدا تنها بود،
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت.



:: موضوعات مرتبط: شعر , شعر از همه جایی و همه کسی , شعر هاي حكمت دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 932
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : 7 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان


نغمه درد

در من و اين همه زمن جدا

با مني وديده ات بسوي غير

بهر نمانده راه گفت وگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير

غرق غم دلم به سينه مي تپد

با تو بيقرار وبي تو بي قرار

واي ازآن دمي كه بي خبر زمن

بر كشي تو رخت خويش از اين ديار

سايه ي توام بهر كجا روي

سر نهادم به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا كه بر گزينمش بجاي تو

شادي وغم مني به حيرتم

خواهم از تو...در تو آورم پناه

موج وحشم كه بي خبر زخويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه

گفتي از تو بگسلم...دريغ و درد

رشته ي وفا مگر گسستني است؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهدعاشقان مگر شكستني است؟

ديدمت شبي،بخواب و سر خوشم

وه...مگر به خواب ها ببينمت

غنچه نيستي كه مست اشتياق

خيزم و ز شاخه ها بچينمت

شعله مي كشد به ظلمت شبم

آتش كبود ديدگان تو

ره مبند... بلكه ره برم بشوق.

در سراچه غم نهان تو



:: موضوعات مرتبط: شعر , شعر از همه جایی و همه کسی , شعر هاي طنز آميز , شعر هاي حكمت دار , شعر هاي عشقي و گريه دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 754
|
امتیاز مطلب : 73
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : احسان

ابوبكر رباني اكثر شبها به دزدي رفتي و چندانكه سعي كرد چيزي نيافت. دستارخود بدزديد و در بغل نهاد. چون در خانه رفت زنش گفت: چه آورد هاي؟گفت: اين دستار آورده ام. گفت: اين كه از آن خود توست. گفت: خاموش
تو نداني. از بهر آن دزديد هام تا آرمان دزديم باطل نشود.
________________________________________
جحي گوسفند مردم ميدزديد و گوشتش صدقه ميكرد. از او پرسيدند كه اين چه معني دارد؟ گفت: ثواب صدقه با بزة دزدي برابر گردد و درميان پيه و دنب هاش توفير باشد.
________________________________________
________________________________________
سيد رض يالدين شبي پيش بزرگي خفته بود. هر بار با سيد ميگفت: چيزي بگوي تا ميبخسبم. چون چند بار مكرر كرد سيد را خواب غلبه نموده بود گفت: تو گه مخور، چيزي مگوي تا من بخسبم.
________________________________________
طلحك دراز گوشي چند داشت. روزي سلطان محمود گفت: دراز گوشان او را به الاغ گيرند تا خود چه خواهد گفتن. بگرفتند. او سخت برنجيد پيش سلطان آمد تا شكايت كند. سلطان فرمود كه او را راه ندهند. چون راه نيافت در زير دريچه اي رفت كه سلطان نشسته بود و فرياد كرد. سلطان گفت: او را بگوئيد كه امروز بار نيست. بگفتند. گفت: قلتباني را كه بار نباشد خر مردم به كجا برد كه بگيرد.



:: موضوعات مرتبط: شعر از همه جایی و همه کسی , شعر هاي طنز آميز , شعر هاي حكمت دار , ,
:: بازدید از این مطلب : 2706
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 4 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد